شا ید...
شاید...
دنیای عجیبی داشت...فکر میکرد علامه دهر است!!! حرف که میزد خودش را از آن بالا به همه نشان میداد...
هم نگاهش شدم،بی هیج چشم داشتی...خوب که بر اندازش کردم دیدم بیچاره تر از آن است که بخواهم دنیای حقیرش را شریک شوم...
انگار هنوز بزرگ نشده بود...دلش راه دریا را نمی دانست...نگاهش ایمان را نمی فهمید...بصیرت که دیگر هیچ..
رهایش کردم توی کوچه پس کوچه های کودکی اش...شاید عشق و صداقتش به اندازه قدش ،قد بکشد...شاید